روزي بود، روزگاري بود. موشي هم بود كه در صحرا زندگي مي كرد. روزي گرسنه اش شد و به باغي رفت. سه تا سيب گير آورد و خورد. بادي وزيد و برگ هاي درخت سيب را كند و بر سرش ريخت. موش عصباني شد برگ ها را هم خورد و از باغ بيرون آمد.
ديد مردي سطل آب در دست به خانه اش مي رود. گفت: آهاي مرد! توي باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگهايش را به سرم ريخت، آن ها را هم خوردم. الانه تو را هم مي خورم. مرد گفت: با سطل مي زنم تو سرت، جابجا مي ميري ها! موش گرسنه مرد را گرفت و قورت داد.
رفت و رفت تا رسيد به جايي كه تازه عروسي داشت آتش چرخانش را مي گرداند. موش گفت: آهاي، عروس خانم! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل بدست را خوردم. الان تو را هم مي خورم. عروس گفت: با آتش چرخان مي زنم تو سرت كباب مي شوي ها! موش گرسنه عروس خانم را هم قورت داد و راه افتاد تا رسيد به جايي كه دخترها نشسته بودند و گلدوزي مي كردند. موش گفت: آهاي دخترها! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عروس خانم را خوردم. الان هم شماها را مي خورم. دخترها گفتند با سوزن هايمان چشم هايت را در مي آوريم ها! موش گرسنه آنها را هم قورت داد و راهش را كشيد و رفت. رفت و رفت تا رسيد پيش پسرهايي كه تيله بازي مي كردند. گفت: آهاي پسرها! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم. باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل بدست را خوردم، عروس خانم را خوردم، دخترهاي گلدوز را خوردم. الان شما را هم مي خورم. پسرها گفتند: آهاي موش مردني، تيله بارانت مي كنيم، ها! موش گرسنه پسرها را هم قورت داد و گذاشت رفت. آخر سر رسيد به يك پيرزن. گفت: آهاي پيرزن! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم. باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عروس خانم را خوردم، دخترهاي گلدوز را خوردم، پسرهاي تيله باز را خوردم. الان تو را هم مي خورم، نوبت تست. پيرزن كمي فكر كرد و گفت: ننه جان، من همه اش پوست و استخوانم. تو را سير نمي كنم. ديشب «دويماج» (غذايي است كه معمولا از نان بيات و پنير يا روغن درست مي شود. غذاي سرد فقيرانه اي است كه مادرها براي قناعت و استفاده از خرده نان هاي بياتي كه ته سفره جمع مي شود، درست مي كنند) روغن درست كرده ام بگذار برم بياورم آن را بخور. موش گفت: خيلي خوب برو اما زود برگرد. پيرزن گربه ي براق چاق و چله اي داشت بسيار زبر و زرنگ. رفت به خانه اش و گربه اش را گذاشت توي دامنش و برگشت و تا رسيد نزديك موش. گفت: بيا ننه، بگير بخور. و گربه را ول داد به طرف موش. موش تا چشمش به گربه افتاد در رفت. گربه دنبالش كرد اما نتوانست بگيردش، موش رفت توي سوراخي قايم شد. گربه دم سوراخ نشست و كمين كرد. مدتي گذشت و سر و صدا خوابيد. موش اينور و آنور را نگاه كرد، گربه را نديد خيال كرد خسته شده رفته. يواشكي سرش را از سوراخ درآورد اما گربه ديگر مجال فرار نداد، چنگالش را زد و موش را گرفت و شكمش را پاره كرد. آنوقت مرد سطل بدست بيرون آمد، عروس خانم بيرون آمد. دخترهاي گلدوز و پسرهاي تيله باز بيرون آمدند و هر كدام براي گربه چيزي آوردند كه بخورد و بيشتر چاق و چله شود.
نظرات شما عزیزان: